نوشته شده توسط : میثم قبادی

چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.

 

 

اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد.

 

 فکر می کنم که به زودی خاموش شوم.

 

هنوز    . . .

 



:: بازدید از این مطلب : 291
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میثم قبادی

 

یکی بود یکی نبود وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره

 

کلبه ای قدیمی،شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود.

 

به او پوزخندی زد و گفت:

 

دیشب تا صبح،خودت را فدای چه کردی؟

 

شمع گفت  . . . 



:: بازدید از این مطلب : 453
|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 23 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میثم قبادی

حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت

 

با مرد خردمندی مشورت کرد  و تصمیم گرفت

 

 تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

 

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد،

 

چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،

 

دخترش  . . .



:: بازدید از این مطلب : 326
|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 22 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میثم قبادی

شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند.

 

با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد ،

 

         

 طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند

 

 و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند . . .

 



:: بازدید از این مطلب : 307
|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : سه شنبه 21 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میثم قبادی

 این مطلب برنده ی 3 جایزه بلورین شده ..........

نشستم کنارش , روی نیمکت سفیدنیگام نکرد ,

 

نیگاش کردم یه دختر بچه پنج شیش ساله با موهای خرمایی و لبای قلوه ای

 

-سلام کوچولو ,سرشو برگردوند و لبخند زد - سلام ,

 

چشاش    . . . 

 



:: بازدید از این مطلب : 226
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 20 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میثم قبادی

آرش گفت: زمین کوچک است.

 

تیر و کمانی می خواهم تا جهان را بزرگ کنم.

 

بهْ‌‌آفرید گفت: بیا عاشق شویم.

 

جهان بزرگ خواهد شد، بی تیر و بی کمان.

 

 بهْ‌آفرید کمان  . . .

 



:: بازدید از این مطلب : 225
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 19 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میثم قبادی

شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.
 

 

شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید

 

بوسیله‏ی حیوانات دیگر دریده شود.
 

از دور مواظبش بود...
 

 

پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار  . . .
 



:: بازدید از این مطلب : 252
|
امتیاز مطلب : 76
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 18 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میثم قبادی

 

 

اگه امشب خیس شدی نترس، جیش نکردی!

من برات یه دریا بوس فرستادم !!!

 

 

دیدار شما آرزوی ماست !

(روابط عمومی چشمان بی قرار)

 



:: بازدید از این مطلب : 217
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : دو شنبه 17 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میثم قبادی



مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند.

 

 

دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ،

 

پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.

 

 

دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند،

 

به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش  . . .

 



:: بازدید از این مطلب : 243
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 16 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میثم قبادی
یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت.
 
 
دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست.
 
 
کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.
 
 
دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟
 
 
کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟
 
 
دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.
 
 
کرگدن گفت: ولی . . .


:: بازدید از این مطلب : 222
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 15 دی 1389 | نظرات ()